آنقدر غمگینم که گریه به کارم نمی آید
نگاهت شوخی کوچکی بود که خندیدن را از یادم برد
این تنهایی از سرم زیاد است
لبریز می شوم هر روز و تو را کم می آورم
آب از سر من گذشت
لاقل تو بخند
تا بودنت را باور کنم
.....
1393
...
پ.ن:
هیچی برای گفتن نیست
جز:
می دونستی ولی چیزی نگفتی
می دونستی ولی مغرور بودی
همون اندازه که وابسته بودم
همون اندازه از من دور بودی
نوشته شده در جمعه 93/3/9ساعت
7:28 عصر توسط پروانگی نظرات ( 70 ) |
Design By : Pichak |